موضوعات
نویسندگان
لینکستان
درباره ما

این وبلاگ دارای قابلیت چت برای شما دوستان است و فقط برای خنده ساخته شده و قصد هیچ گونه توهینی را ندارد
یه دوست
سلام خدمت همه ی دوستان از این که به وبلاگ من سر زدید سپاس گذارم،نظر و عضو شدن در خبر نامه و وبلاگ یادتون نره. در این وبلاگ امکان چت در قسمت راست پایین صفحه ی نمایش فراهم شده است،از این که از ما حمایت می کنید سپاس گذاریم.
ایمیل : lovel826@yahoo.com


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 62
بازدید ماه : 512
بازدید کل : 28325
تعداد مطالب : 160
تعداد نظرات : 61
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


Untitled Document

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


بازی جذاب پرندگان خشمگین
کد بازی آنلاین


فقط بخند

با اين دکمه کاری نداشته باشيد!!

با اين دكمه كاري نداشته باشيد!!

بهترین کدها درصبا دانلود Future Google PR for www.khandehbazariha.lxb.ir - 0.00


كافه موزیكال:مرجع موسیقی بیكلام

CAFE MUSICAL

WEBIHA



کد کج شدن تصاویر

فال روزانه
khandehbazariha.lxb.ir

مجله نایت پلاس

> [left]

khandehbazariha.loxblog.com Real PR khandehbazariha.loxblog.com value khandehbazariha.loxblog.com Alexa/PageRank khandehbazariha.loxblog.com Trust
آپلود عکس رایگان و دائمی
Trollface / Problem? / Coolface  - Rage Face Comics
کد موس شکلک تفریحی
Up Page


  • نویسنده : یه دوست
  • تاریخ : 18:3 - یک شنبه 25 فروردين 1392

www.khandehbazariha.lxb.ir

 

 

خاطرات عیدwww.khandehbazariha.lxb.ir

یکی از دوستام می خواست به یکی از همسایه هاشون که خیلی بی ریخت بود بگه عیدتون میمون و مبارک باشه یهو گفت عیدتون مبارک باشه میمون

عیدی تو یه پاساژ راه میرفتم که یهو خوردم به یه نفر...

اون افتاد زمین سریع رفتم بلندش کردم و گفتم :
واقعا عذرخواهی میکنم!
وقتی دستشو گرفتم دیدم طرف از این مجسمه های مانکنیه که جلوی مغازه ها میذارن!
اطرافمو که نگاه کردم دیدم یه یارو داره بهم نگاه میکنه و یه لبخند تمسخرآمیز هم رو لباشه!
بهش گفتم: خنده داره؟؟؟؟ خب من فکر کردم آدمه!
یارو چیزی نگفت خوب که دقت کردم دیدم اونم یه مانکنه ...!

خاطره ی سلمونی رفتن من بدبخت

من :سلام آقا سعيد(آرایشگر محل) ، چطوري؟

 

سعيد در حاليكه انگشتانش را لاي موهاي مشتري فرو مي كرد وبا بالا وپائين بردن سشوار مثلاً به آن شكل مي داد لبخندي به پهناي صورت زد وبا صداي بلند گفت: سلام آقا پوریا ، خيلي ارادات دارم.

 

در حاليكه مطمئن بودم اين بار خيلي گرم تحويل گرفته روي صندلي نشستم واول شروع به شمارش نفرات حاضر در آرايشگاه كردم .چهار نفر بودند وبا يك حساب سرانگشتي بايد چيزي حدود 40 دقيقه اي منتظر مي ماندم. چند روز بيشتر به عيد نوروز نمانده بود و بعد از اينكه مادرم  مطمئن شد كاري در خانه باقي نمانده وتمام وسايل سنگين هم جابجا شده خيلي آمرانه گفت حالا برو آرايشگاه .

 

 در تمام عمرم از رفتن به آرايشگاه در اسفند ماه متنفر بودم. چه آن موقع كه بچه بودم و سلماني مي رفتم چه حالا كه بزرگ شدم و سلماني شده  آرايشگاه. نزديك عيد رفتن به آرايشگاه براي من يك چيزي شبيه حضور در كلاس فیزیک بود با همان ترس واسترس. اينكه چقدر بايد عيدي بدهم كه آرايشگر چهره اش تو هم نروداز همان سالهايي كه به جاي پدرم مجبور شدم خودم پول آرايشگر را بدهم من را دلواپس مي كرد.

 

پارسال به همين دليل وبراي اينكه مادرم من رابه خاطر اين نوع فكر كردن ضايع نكند وآمادگي فكري برايش به وجود بياورم يكي دوماه مانده به عيد موقع ناهار صحبت انداختم كه من نفهميدم اين عيدي دادن به آرايشگر ديگر چه صيغه اي است. كي به ما عيدي مي دهد كه ما بخواهيم به اون عيدي بدهيم. بعد يك ماه مانده به عيد رفتم آرايشگاه وبراي اينكه موهايم تا عيد به اندازه رشد كندتا جايي كه مي شد موهايم را كوتاه كردم . آريشگر كه خودش اين كاره بود موضوع را فهميد وگير داد كه مو كوتاه بهت نمياد ولي من هم از اون پرروتر گفتم چون ريزش موهايم زياد شده مي خواهم حسابي كوتاه بشه واين شد كه آرايشگرم با دلخوري واز لجش طوري موهايم را كوتاه كرد كه تقريباً با ماشين كردن زياد فرقي نداشت وموقعي هم كه پيشبند را باز مي كرد با پوزخند گفت ديگه از اين به بعد موهات نمي ريزه. هر چند كه اين كار من را از رفتن به آرايشگاه نزديك عيد ودادن عيدي معاف كرد اما باعث شد بعد از عيد آرايشگرم ديگه حتي محل سگ هم به من نگذارد ومجبور به عوض كردن آرايشگاه بشوم.

 

بعد از مرور اين خاطرات دوباره همان استرس هميشگي به سراغم آمد ودر دلم نفرين مي كردم بر جد وآباد آن كسي كه دادن عيدي به آرايشگر را مد كرده بود.بعد حساب وكتاب كردن اينكه امسال چقدر عيدي بدهم كه هم عيدي داده باشم وهم زيادي نداده باشم را شروع كردم. تصميم گرفتم اول ببينم بقيه مشتري ها چقدر عيدي مي دهند كه حساب كار دستم بيايد. كار مشتري اول تمام شده بود وسعيد با وسواس مشغول تميز كردن لباس مشتري بود. مشتري بلند شد وجلوي آئينه دستي به موهايش زد وبعد دست به جيب برد. سعيد درست بين من واون ايستاده بود ومن هر چي سرك كشيدم نتوانستم ببينم طرف چقدر پول به سعيد مي دهد. سعي كردم از داخل آئينه ببينم اما تا رفتم روي دست سعيد زوم كنم پول را گذاشت داخل جيبش وبعد با لبخند مشتريش را تا جلو در بدرقه كرد.

 

اولين نفر پريد واسترس من بيشتر شد. دومين نفر روي صندلي نشست. من سريع جايم را عوض كردم تا بتوانم از زاويه بهتري رد وبدل شدن پول را ببينم. معلوم بود اين مشتري يكي دوباري بيشتر اينجا نيامده چون سعيد به او گفت: كم پيدا هستيد، زيارتتان نمي كنم . اما مشتري با بي حوصلگي گفت: گرفتارم و با اين كلمه تا آخر كار ديگر هيچ صحبتي رد وبدل نشد. كوتاه كردن موهاي او تمام شد وبعد از بلند شدن دست به جيبش كرد و 5 هزار تومان كف دست سعيد گذاشت. با ديدن اين مبلغ خيالم راحت شد. 3هزار تومان مبلغ هميشگي بود ودو هزار تومان هم عيدي. حساب كردم وديدم مبلغ مناسبي است . سعيد پول را با بي ميلي داخل جيبش گذاشت وبا صداي بلند گفت نفر بعدي. مشتري جديد روي صندلي نشست ونفر قبلي خداحافظي كرد ورفت. سعيد جوابش را نداد اما همين كه بيرون رفت 5هزار توماني را از جيبش بيرون آورد وپرت كرد روي ميز وبا عصبانيت گفت مردك انكار داره صدقه ميده. نه عيد حاليشونه ونه رسم ورسوم . خجالت نمي كشند وبعد رو كرد به من وگفت مي بيني آقا پوریا چه دوره زمانه اي شده است.

 

من كه رنگ از رويم پريده بود با ترس گفتم بله، بله بد زمانه اي شده. كف دستم عرق كرده بود وباز از اول شروع كردم به حساب كردن . 3هزار تومان نرخ معمولي است واگر 6هزار تومان بدم خوبه. ولي وقتي فكر كردم كه اگر كم باشد سعيد ممكن است بازهم عصباني شود از فكر شش هزار تومان خارج شدم . گفتم بذار ده هزار تومان بدم وخيال خودم را راحت كنم. اصلاً بعيد است كسي بخواد بيشتر بده. حالا كمي خيالم راحت شد. پاهايم را روي هم انداختم ومجله اي را به دست گرفتم ومشغول مطالعه شدم .

 

مشتري كه بلند شد زير چشمي مراقب بودم كه چقدر ميدهد . وقتي دست اون از داخل كيفش بيرون آمد و تراول چك 50 هزار توماني را گذاشت كف دست سعيد  من حالت سكته بهم دست داد. در حاليكه دستم مي لرزيد مجله را روي ميز گذاشتم وپاهايم را دوباره كنار هم گذاشتم وبا ترس به سعيد نگاه كردم كه ببينم بقيه پول طرف را مي دهد يا نه. سعيد در حاليكه مي خنديد گفت اجازه بديد بقيه رو تقديم كنم. من آب دهنم را قورت دادم ومنتظر جواب مشتري بودم. اما انگار او هم مي دانست كه در دل من چه خبر است چراكه با خونسردي شروع به مرتب كردن يقه لباسش كرد وبعد از مدتي كه براي من چند ساعت گذشت با لبخند گفت : نه خواهش مي كنم چيز قابل داري نيست. سعيد با فرچه پشت گردن اورا مجدداً تميز كرد وبعد تا جلوي در رفت ودر را باز كرد وبا صداي بلند دو سه باري گفت خوشامديد وبعد از رفتن مشتري برگشت وبا خوشحالي مثل كسي كه دنبال حريف مي گردد داد زد نفر بعدي.

 

مشتري بعدي روي صندلي نشست وسعيد كارش را شروع كرد. حالت تهوع گرفته بودم. اصلاً فكرم كار نمي كرد.15 هزار تومان بيشتر داخل جيبم نبود. فكرش را نمي كردم كه اوضاع تا به اين حد وخيم شود وگرنه پول بيشتري با خودم مي آوردم. متوجه شدم كه ديگر حساب وكتاب كردن فايده اي ندارد وبايد يك راهي براي بيرون رفتن ازآرايشگاه پيدا كنم اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه خودم را بزنم به بيماري وبعد بروم بيرون. سكته قلبي و آسم ودرد كليه چيزهاي بود كه جواب مي داد. سكته قلبي وآسم را خيلي زود از برنامه خارج كردم چون مطمئناً تا سالها بايد نقش بيمارراجلوي سعيد بازي مي كردم اما درد كليه حرف نداشت  دوسه ماه ديگه مي گفتم سنگ داشتم وافتاده وكار تمام مي شد.

 

روي صندلي جابجا شدم و يواش يواش پهلويم را چسبيدم وكمي ناله كردم. سعيد با تعجب برگشت وبه من نگاه كرد وپرسيد آقا پوریا چيزي شده؟ كمي ناله را بلندتر كردم وگفتم : اين درد كليه باز داره شروع ميشه. سعيد مشتري را ول كرد وآمد طرف من وگفت:درد كليه؟ تو كه مشكل كليه نداشتي.

 

تو دلم گفتم حالا شانس ما رو ببين . تا ديروز يادش نبود شب قبل شام چي خورده ، حالا پرونده پزشكي من مو به مو تو ذهنش داره مرور ميشه.

 

گفتم : چند وقتي است اذيت مي كنه ولي هميشگي نيست. سعيد گفت: اي بابا اين همه هم نشستي ومعطل شدي حالاهم اينجوري . من از جام بلند شدم وگفتم: قسمت نبود ديگه، باشه براي يه وقت ديگه . ناله بلند تري كردم ورفتم طرف در.

 

دوقدم بيشتر با در فاصله نداشتم .دستم را بلند كردم كه دستگيره را بگيرم اما سعيد يك دفعه مچ دست من را روي هواچسبيد وگفت : نه به خدا اينجوري نمي ذارم بري . وبعد در حاليكه من را تقريباً مي كشيد به طرف صندلي برد وبه مشتري قبلي كه آنجا نشسته بود گفت: آقا قربانت ،يك لحظه شما بلند شو تا من كار آقا پوریا رو سريع راه بندازم وبعد شما بشيند.

 

من به شدت مقاومت مي كردم وسعي داشتم هر جوري شده دستم را بيرون بياورم ولي سعيد انگار دوپينگ كرده بود، چرا كه اصلاً نمي ذاشت يك سانت مچ من جابجا شود. من را به زور روي صندلي نشاند ودر حاليكه من صداي ناله ام را بيشتر كرده بودم پيش بند را با يك حركت حرفه اي دورگردن من انداخت وگره زد وبا قيچي شروع كرد به كوتاه كردن موهاي من.

 

ديگه داشت از اين همه بدبختي گريه ام مي گرفت. احساس كردم واقعاً قلبم داره از حركت وامي ايستد . حالت سكته وتهوع وسرگيجه همه با هم به سراغم آمده بود وبا خودم گفتم ديدي الكي الكي  به خاطر يك عيدي داري سكته مي كني.

 

سعيد ضمن توضيح دادن راههاي انداختن سنگ كليه در كمتر از ده دقيقه در حاليكه من كليه ام را چسبيده بودم وخم وراست مي شدم موهايم را كوتاه كرد . زير چشمي نگاهي به خودم در آئينه كردم .از بس تكان خورده بودم موهايم مثل پشم گوسفندي شده بود كه با بي حوصلگي چيده بودند. سعيد پيشبند را باز كرد ومن پائين آمدم . حالا زمان اجراي يك نقشه جديد بود كه پول را بدهم وفرار كنم. دستم را داخل جيبم بردم وچون مي دانستم پانزده هزار تومان بيستر نيست با خيال راخت همه اش را گذاشتم كف دست سعيد ودر حاليكه سعي مي كردم صداي ناله ام بيشتر شود گفتم كم وزيادش را ببخشيد ومنتظر جواب سعيد نشدم وبيرون دويدم . دوتا كوچه بالاتر كنار ديوار ايستادم ونفسم را تازه كردم. وقتي مطمئن شدم كسي دنبالم نيست لباسم را مرتب كردم وسمت خانه راه افتادم . از بس پهلويم را فشار داده بودم احساس كردم واقعاً كليه ام درد گرفته است اما از اينكه با يك نقشه ماهرانه توانسته بودم  موضوع عيدي آريشگاه را حل كنم خوشحال بودم.

جهت عضویت در سایت کلیک کنید

جهت عضویت در سایت کلیک کنید


دسته بندی : <-CategoryName->



صفحه قبل 1 صفحه بعد